نورانورا، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

دختر ما نورا

اسباب کشی در بارداری

ببخشید مامان که انقدر دیر اومدم و وبلاگت را بروز کردم ولی سعی می کنم خاطراتت را کامل بنویسم .آره دخترم ما اسباب کشی کردیم به منزل جدید برای منی که یه خانم باردار بودم خیلی کار سختی بود ولی بیشتر کارهارا مادر جونت انجام داد . بعد از چیدن وسایل ها مادر جون یه یک هفته بیشتر پیشم مونده بود ولی وقتی خواست بره اصفهان من از لحاظ روحی خیلی اذیت شدم چون که تمام وقت تو خونه تنها بودم.بعد از رفتن مادر جون ما رفتیم خریدهای سیسمونی شما را کامل کردیم الان عکسای اتاقت را برات می زارم دخترکم
27 آذر 1391

روزهای پایان بارداری

مامانی از اونجایی که خیلی سرم شلوغ بود ودوست داشتم خاطراتت را لحظه به لحظه ثبت کنم تاخیر داشتم تو نوشتن . دخترکم 15 شهریور ماه وقتی من و بابایی رفتیم پیش خانوم دکترت برای چکاب و شنیدن صدای قلب قشنگت متوجه شدیم که بند ناف دور گردنت چیچید وا حتمالا شمنا زودتر از موعد مقرر به دنیا می یایی. نمی دونی که چقئر مامان زهرات و باباییت ناراحت شدن از اینکه تو داری اذیت می شی..
27 آذر 1391

تولد دخترمممممممممممم.

نورا جان تو توی اولین ساعت بامداد 1 مهر به دنیا اومدی عشق من. 31 شهریور ماه بود که من نماز خوندم شام خوردم . و داشتم موهام را خشک می کردم مادر جون و بابا یی داشتند شام می خوردن که من احساس کردم داره شکمم درد می گیره رفتیم بیمارستان و فهمیدم که موقع به دنیا اومدن گل دخترمون. من و بابایی بسیار خوشحال بودیم . من و بابایی دائم از خدا می خواستیم که تو سالم به دنیا بیایی و نیازی به رفتن توی دستگاه را نداشته باشی . خدا روشکر دخترم سالم بودی من موقع زایمانم به امام زمان متوسل شدم یه احساس عجیبی داشتم نورا دوست داشتم زود تر ببینمت عزیزم با شنیدن صدات هنگام  عمل و دیدن چهره ی پاک و معصومت بغض گلوم را گرفت . عزیزم . روز متولد شدنت عزیزم برای من ...
5 مهر 1391
1